کتاب " چهارده روایت"

كتاب چهارده روايت يكي از آثار نويسنده برجسته دفاع مقدس و محقق جنگ گلعلي بابايي است كه با همكاري دكتر حسن شكري نگارش شده است .
اين كتاب در بردارنده سرگذشت 14 سردار شهيد لشگر محمد رسول الله است كه گوشه هايي از زندگي شهيدان سيد محمد رضا دستواره، شهيد مهندس محمود شهبازي، شهيد مهندس محسن وزوايي، شهيد اسماعيل قهرماني، شهيد احمد اسكندري، شهيد اكبر زجاجي، شهيد اسماعيل خسروي، شهيد اسدالله پازوكي و همچنين مطالبي درباره شهيداني عليرضا نوري، مجيد رمضان، غلامرضا صالحي، سعيد مهتدي و سعيد سليماني در اين كتاب به چاپ رسيده است.

فصل "بچه گود" اين كتاب خاطراتي از شهيد سيد محمدر ضا دستواره از كلام خود شهيد، همسر، مادر، پدر و همرزمانش موجود است كه در قسمت هايي از آن مي خوانيم:
سيد محمد رضا دستواره هستم و طبق اطلاعات شناسنامه اي سال 1338 در محله علي آباد تهران يا همان گود به دنيا آمد. تا اخذ ديپلم متوسطه دامه تحصيل دادم و بعد هم وارد مبارزات سياسي شدم.
روز چهارم آبان 1357 در حال توزيع اعلاميه هاي امام توسط مامورين ساواك دستگير شدم و حواله ام دادند به زندان و تا دي ماه در زندان بودم.
پس از پيروزي انقلاب در دوازدهم آبان سال 1358 وارد سپاه شدم و از دي ماه همان سال به مناطق آشوب زده غرب كشور اعزام شدم كه با حاج احمد متوسليان آشنا شدم. همان طور كه بارها و در همه جا گفتم: من آدمي هستم كه از توي "گود" بلند شده ام. هزار دفعه گفتم: از يك محيط فاسد بلند شده ام. اگر انقلاب نبود، سرنوشت من معلوم نبود چه مي شد. حتي وقتي كه توي سپاه آمدم، باز سونوشت من معلوم نبود، چون امكان داشت آدمي بشوم كه سپاهي گري را به عنوان يك " شغل" انتخاب كرده باشم و يك اسلحه روي دوش خودم بيندازم و پست بدهم و بعد سر برج، بروم و حقوقم را بگيرم. حالا من نمي خواهم از حاج احمد بت درست كنم؛ اما آدمي به اسم" حاج احمد" بر سر راه من قرار گرفت و حاج احمد وسيله اي شد تا من اين جوري كه الان هستم، بشوم و نخواهم به سپاهي گري، به چشم يك شغل نگاه كنم.
همچنين در صفحاتي از فصل "بچه گود" خاطراتي از عمليات خيبر وشهادت شهيد همت از زبان شهيد رضا دستواره آمده است:
پس از پايان عمليات والفجر4، دوباره برگشتيم جنوب تا براي عمليات بزرگي به اسم خيبر آماده شويم. اين عمليات در منطقه ي « هورالهويزه» روز سوم اسفند 1362 شروع شد. عمليات خيلي سختي بود كه يك سرش در طلائيه و سر ديگرش داخل جزاير مجنون بود. نمي دانم روز چندم عمليات بود كه فشار عراقي ها خيلي زياد شد. حاج همت مرا فرستادن قرارگاه تا فكري به حال بچه هاي ما بكنند. رفتم داخل قرارگاه كربلا تا پيام همت را برسانم، آقاي « هاشمي رفسنجاني» آن جا نشسته بود. وقتي من كاملا حرف هايم را زدم، رو كرد به من و مطلبي گفت كه خدا وكيلي خيلي به من برخورد. ايشان گفت: اگر ما نتوانيم اين هفت، هشت كيلومتر را برويم جلو، ديگر نمي توانيم بجنگيم. الان صدام آن تبليغات را به پا كرده، صد هزار (نفر) نيرو پشت سر شما معطل مانده است و آبروي جمهوري اسلامي در خطر است. برويد هر طور كه مي توانيد خودتان را به دشمن برسانيد.
وقتي آقاي هاشمي اين حرف ها را گفت، من هم در حالي كه بغض راه گلويم را بسته بود، گفتم: چشم! مي رويم كه يا شهيد شويم و يا اين گونه نزد شما برنگرديم.
وقعي وضعيت را به حاج همت گزارش دادم، حاجي هم خيلي دلش شكست اما هيچ نگفت و رفت.
عمليات خيبر با شهادت فرمانده عزيزمان حاج همت و تعداد ديگري از فرماندهان، بسيجيان و سپاهيان لشكر به پايان رسيد. داغ شهادت همت داغ سنگيني بود كه تحملش هم براي من و هم براي همه بچه هاي لشكر خيلي سخت بود.
اين اثر سال 1388 به همت ستاد يادوران علمداران دوكوهه به بازار چاپ ونشر عرضه شده است.