خاطره از شهید حاج محمود شهبازی

  كنار حرم رسول الله

 محمود آرام و آهسته در زير آفتاب داغ مسجد الاحرام راه مي‌رفت، كف پايش از تماس با سنگفرش سفيد و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز كرد و چند آيه خواند، نگاهش را به كعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم: «خوب جايي گيرت آوردم» با مكث پرسيد: «شما؟» دستانم را برداشتم و گفتم: «اينجوري كه تو زل زدي وسط چشمهاي خدا نبايد هم هيچ كس را بشناسي» لحظه شيريني بود. حاج همت را كه در كنارم ايستاده بود، به او معرفي كردم صداي موذن فضاي مسجد را گرفت دستم را دور گردن شهازي و همت انداختم و با خنده گفتم: « اين دفعه شما دو نفر را توي يك تله مي‌اندازم صبر كنيد.» مدتي گذشت و تيپ محمد رسول ا... تاسيس شد. هر سه به نزد برادر محسن رضائي رفتيم. سر صحبت را باز كردم و گفتم:« بالاخره يك تيپ تازه تأسيس يك فرمانده مي‌خواهد.» رضائي نيز به همت و شهبازي گفت: از نظر من شما، آيينه هم هستيد. تيپ شمابايد 10 گردان داشته باشد، به همين دليل اين تيپ هم فرمانده مي‌خواهد، هم جانشين فرمانده و هم رئيس ستاد. ما بايد دزفول و شوش را از زير آتش عراقي‌ها بيرون آوريم حضرت امام (ره) به اين عمليات اميدوار است. آقا محسن كه رفت، محمود نگاهي به من انداخت و گفت: «كار خودت را كردي؟» دستم را دور گردن آن دو انداختم و با لبخند گفتم: «كنار حرم رسول ا... قول دادم كه شما دو نفر را توي يك تله بياندازم.»

 قنوت

 بارش بي‌امان خمپاره‌ها تا نيمه شب ادامه داشت. تركش‌هاي سرخ خواب را از همه گرفته بود. زير پل (1) تعدادي از افراد نشسته بودند، «همداني» از زير پل بيرون آمد، مات و حيران به روي پل نگاه كرد. نزديك دهنه پل و كنار تپه «مجاهد» در همان مكاني كه خمپاره هاي صد و بيست مثل باران مي‌باريدكسي به نماز ايستاده بود. صداي انفجار خمپاره‌ها لحظه اي قطع نمي‌شد. طنين صداي «محمد بروجردي» در گوشش پيچيد: «اين امانت ماست ...دست شما...امانتدار خوبي باشيد.» دوباره نگاه كرد شهبازي در وسط آتش دشمن مثل ابراهيم با آرامش به قنوت ايستاده بود. نمي دانست چه كار كند. جرات حضور در خلوت شهبازي را نداشت. طاقت نياورد در حاليكه اشك پهناي صورتش را پوشانده بود، به زير پل بازگشت. خلوص نماز شبهاي شهبازي در ميان اهل جبهه مشهور بود، و همداني با تمام وجودش اين خلوص را در ظلمات شب مشاهده كرده بود.

 (1) سر پل ذهاب

 پس از شهادت

 چند ثانيه‌اي از شهادت شهبازي نمي‌گذشت كه حاج همت كنار پيكر او آمد. تركش تمام صورت شهبازي را مجروح كرده بود. موهاي خاكی اش ميان لايه‌اي از خون قرار داشت. حاجي به ياد ساعتي پيش افتاد كه حاج محمود در سنگر تاكتيكي بود، و آخرين نماز شبش را مي‌خواند. چفيه خون آلوده‌اش را از دور گردن او باز كرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگين به طرف ديگر دژ رفت، نگاه حاجي كه به همداني افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نيروها علاقه او را به شهبازي مي‌دانستند براي همين قبل از اينكه او سخني بگويد، گفت: «به نيروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند. پس از نماز همه نيروها جلو مي‌روند.» همداني پرسيد: «محمود كجاست؟» حاجي به طرف خرمشهر نگاه كرد و گفت:« الحمدا... محاصره خرمشهركامل شده و بچه‌ها به نهر عرايض رسيده‌اند» دوباره پرسيد: «حاجي، محمود كجاست؟» اشك در چشمان حاجي غلطيد و صورتش را در ميان دستانش پنهان كرد. همداني خودش را به بالاي دژ رسانيد. زانوانش سست شد، باور نداشت كه سردار دلها با پيكري آغشته به خون بر روي زمين افتاده است. شهادت شهبازي قلب متوسليان، همت و تمام رزمنده‌‌های لشگر 27 محمد رسول الله راپر از اندوه كرد.